ادامه...روزی که مرا به دبستان فرستادند نه برایم کتابخریدند و نه کسی با مدرسه تماس گرفت. منهم در کلاس اول عین یک کودک لال هیچ نمی گفتم در مقابل درس و مدرسه معلم جبهه گرفته بودم. هر چه خانم معلم به من می گفت درس بخوان نمی خواندم اما بیرون از کلاس برای یکیاز همکلاسی هایم می خواندم و در کلاس خانم معلم هر چه او سعی می کرد و اصرار می کرد کهدرس را بخوانم من نمی خواندم و او کفرش در می آمد تا جایی که مرا نیشگون می گرفت با نیشگوناو خم به ابرویم نمی آمد و گریه هم نمی کردم.کتاب نداشتم. محکم و استوار نه کلاس را نه آموزگاررا نه درس را و نه قوانین دبستان را به رسمیت نمی شناختم.فقط می رفتم دبستان و بر می گشتم.سال اول کارنامه ای به من ندادند. از سال بعد کتابداشتم و آموزگارم هم مرد بود و نه خانم.یادم می آید که در ایام این کلاس همراه خانواده بهشهر دیگری برای مراسم عروسی یکی از خویشاوندانرفته بودم. یک روز غیبت داشتم. فردای آن روز بهمدرسه رفتم و چون تازه از مسافرت رسیده بودم شاگردها در کلاس بودند و من دیر رسیده بودم.رفتم اجازه بگیرم وارد کلاس شوم که معلم گفت برو دفتر خود را معرفی کن. رفتم دفتر مدیر مدرسهمردی بلند قد بود -گفت: دیروز کجا بودی؟ گفتم: رفتم عروسیکفت دستش پنج برابر کف دست من بود با چنین دستی یک کشیدی آتشین به من زد که نتوانستمگریه نکنم؛ چند ثانیه از گریه کردنم نگذشته بود کهگفت : برو کلاس به حال گریه کردن رفتم کلاس.چهل سال بعد... روزی در منزل دوستی ملاقاتی داشتم هر دو تنها در اتاق نشسته بودیم. در زدند وشخصی دیگر وارد شد. پس از احوال پرسی با صاحبخانه او هم در یک صندلی روبروی من نشست. دوستم برای پذیرایی کردن از تازه وارد از اتاق خارج شد.به میهمان تازه وارد نگاه کردم و متوجه شدم او همانمعل منظومات ستایی اهوازی (سید احمد سعادتمند)...
ما را در سایت منظومات ستایی اهوازی (سید احمد سعادتمند) دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 3setaei9 بازدید : 47 تاريخ : جمعه 5 آبان 1402 ساعت: 20:51